Friday, April 22, 2005

اعتراف



اين ماجرا که مي خواهم از خل بازيهاي جوني هام بنويسم مربوط به هفته اول مهر سال ۱۳۷۷ در دانشگاه علم
صنعت است. علت نوشتن هم اداي احتراميست به يک فعال دانشجويي. سعيد حبيبي را بار نخست در شرايط بسيار خاصي ديدم. دانشگاهها تازه بازشده بود و من از سر علاقه وصف ناشدني که به رشته فيزيک!! داشتم, هم چنان توي تهران مونده بودم و اون روز به همراه مهدي که هم دانشجوي علم و صنعت بود هم از بچه هاي روزنامه تازه تعطيل شده توس رفتيم يک سري دانشگاه علم و صنعت. يک گشتي زديم و من خداحافظي کردم و به سمت درب دانشگاه راه افتادم. يک دفعه مهدي بدو بدو دنبالم اومد که بهمن بچه هاي انجمن دانشگاه يک جلسه تريبون آزاد گذاشته اند که تا ۴-۵ دقيقه ديگه شروع مي شود. مي خواي بريم ؟ گفتم بريم ..هيچي راهمون را کج کرديم و بر گشتيم توي دانشگاه. به سالن که رسيديم ديدم بچه هاي انجمن به جاي اسم نويسي يک شماره مي دهند به هر کي که مي خواهد حرف بزند. سپس شماره را مي خوانند و افراد پشت تريبون ميروند. من شماره ۳ بودم وقتي گفت ۳ رفتم روي سن و پشت تريبون و به قول نازلي کلاه بهمني را گذاستم سرم و خيلي جدي اول گير دادم به مهاجراني و حرفهايي که در مصاحبه با روزنامه لبناني در موافقتش با بستن روزنامه توس زده بود و به لحن خيلي آخوندي گفتم :" بيچاره! تو ترسو فکر کردي جناح راست تحويلت مي گيره با اين حرفحات؟ چوب دو سر طلا(گهي) که مي گند همين است ها!" بعد هم گفتم:" روزنامه ها را ديديد؟ ديديد ناطق نوري چي گفته در مورد دکتر مصدق؟ (يک بد و بيراهي گفته بود به مصدق) آخه مرد حسابي تو با اون همه تبليغ ۴-۵ ميليون راي جمع کردي اون وقت به شخصيت ملي مثل دکتر مصدق توهين ميکني؟" -اين سالن هم پر از دانشجو بود که چپ و راست کف مي زدند-خلاصه يک نقل قولي هم از دکتر يزدي کردم که سر جريان داد و بي داد انصار در نماز جمعه هاشمي که سعي کرد غير مستقيم از کرباسچي دفاع کند؛ گفته بود که حکايت (انصار)همون حکايت غول فرانکشتاين است که پاچه خود آقايون را امروز گرفته". در همون جا وسط کف زدن ممتد بچه ها از سن پايين اومدم و رفتم نشستم کنار مهدي. تا نشستم از مهدي پرسيدم:" خيلي تند رفتم؟" با قاطعيت گفت" آره". کم کم احساس کردم يک تعدادي آدم هاي ريشو دارند مياند توي سالن و من را به هم نشون مي دند. بلند شدم که تا دير نشده برم ...به سمت بيرون در اصلي حرکت کردم که ناگهان يک آقاي قد بلندي گفت:" آقا شما تشريف داشته باشيد"...بدون اينکه زياد بهش نگاه کنم برگشتم داخل سالن و به مهدي گفتم:" مي خواهند من را بگيرند"..اون هم گفت برو به سمت رديف اول و با يکي از بچه هاي انجمن حرف بزن ..من ميرم ببينم چه خبره...ثانيه اي بعد اين داستان را داشتم براي سعيد حبيبي تعريف مي کردم...يک نگاه آرام کرد و گفت:" پيکان حراست است. برو به سمت کنار پرده سن يک در خروجي کوچيک هست. بدون اينکه سرت را برگردوني خارج شو...به پيچ ساختمان که رسيدي ففط بدو"...من سرشون را گرم مي کنم. تنها چيزي که يادم مي آيد اين است که بر خلاف توصيه سعيد حبيبي سر پيچ سرم را برگندوم! يک گروه آدم متوجه من شدند و به دنبالم شروع به دويدن کردند. عين يک فيلم پليسي...قبل از اينکه نگهبان دانشگاه بفهمد که من براي چي دارم مثل خر مي دوم از دانشگاه خارج و جلوي يکي از اون ب.ام.و هاي فسقلي کورسي نارنجي را گرفته بودم و رانندش هم نامردي نکرد و من را تا ميدان رسالت رسوند. کساني که ماجرا ها را دنبال مي کنند يادشون هست که سر اين قضيه بسيجي ها يک هفته توي دانشگاه در اعتراض به نفوذ عوامل نهضت آزادي به دانشگاه و سخنراني آقاي شماره ۳ تحسن کردند....و کيهان هم حسابي از فرصت استفاده کرد و گير داد به بچه هاي انجمن. سعيد حبيبي سر اين ماجرا و بيشتر به خاطر فراري دادن من-در حالي که اصلا نمي دونست من کيم- حسابي اذيت شد. من نمي دونم چقدر طول کشيد تا بفهمند سخنران شماره ۳ چه کسي بود ولي يک سال بعد يک روز وسط بازجوييم آقاي بازجو يک ضبط کوچولو آورد و نوار را گذاشت توش بله صداي هيچ کس نبود جز خود پر روم در دانشگاه علم و صنعت. بعد هم گفت:" تو فکر کردي ما بچه هستيم؟" ....سعيد حبيبي با مرام را يک سال بعد در مراسم مهندس بازرگان ديدم ...بدون اينکه اشاره اي به هيچ يک از اون ماجرا ها بکند فقط گفت:" فکر نمي کردم آزادت بکنند مواضب خودت باش اصلا ارزشش را نداره"...چند روزيست دوباره سعيد را بازداشت کردند. اي کاش حداقل عموي بي خاصيتش -حسن حبيبي- يک کاري براش بکند