آوا
اين بلايي که مرجان ازش حرف مي زنه چند روز پيش سر من هم اومد. من بي خدا را فرض کنيد؛ چند شب پيش رفته بودم خونه آيدا و آرش يک دفعه آرش ضبط را روشن کرد و صداي اذان بود که با ترکيبي از نت هاي حماسي همراه شده بود؛ ناگهان اين آوا احساس نوستالژيک عجيبي را در من ايجاد کرد. تمامي دوران کودکيم و بويژه غروب هاي اصفهان وقتي ؛سر نماز؛ مي رسيديم خونه مادر بزرگم و منتظر مي مونديم تا نمازش تموم بشه جلوي چشمم پديدار شد. خلاصه بخواهيم يا نخواهيم اين آواها توي خونمونه.
<< Home