Thursday, January 27, 2005

آوا

اين بلايي که مرجان ازش حرف مي زنه چند روز پيش سر من هم اومد. من بي خدا را فرض کنيد؛ چند شب پيش رفته بودم خونه آيدا و آرش يک دفعه آرش ضبط را روشن کرد و صداي اذان بود که با ترکيبي از نت هاي حماسي همراه شده بود؛ ناگهان اين آوا احساس نوستالژيک عجيبي را در من ايجاد کرد. تمامي دوران کودکيم و بويژه غروب هاي اصفهان وقتي ؛سر نماز؛ مي رسيديم خونه مادر بزرگم و منتظر مي مونديم تا نمازش تموم بشه جلوي چشمم پديدار شد. خلاصه بخواهيم يا نخواهيم اين آواها توي خونمونه.